اعوذ بالله من الکرب و البلا
کاروان امام به سرزمین نینوا رسیده بود. امام به حر فرمود: وای بر تو. بگذار ما در این روستا یا در آن روستا فرود آئیم. حر گفت: نمیتوانم اجازه دهم. زیرا این قاصد ابن زیاد آمده ببیند من به دستور عمل میکنم یا نه. من ناچارم دستور او را در برابر چشم این قاصد اجرا کنم. زهیر بن قین عرض کرد: اکنون تناسب دارد با این گروه بجنگیم. امام فرمود: من هرگز آغاز به جنگ نمیکنم
زهیر گفت در اینجا قریه ای است نزدیک شط فرات که برای سنگر گرفتن مناسب است. امام فرمود: نام این سرزمین چیست؟ او گفت: عقر. امام فرمود: نعوذ بالله من العقر. امام به حر فرمود: مانع نشو تا ما به نزدیکی فرات حرکت کنیم. حر و سپاهیانش مانع شدند. در این کشمکش کاروان حرکت کرد تا اینکه اسب امام ایستاد. امام پرسید نام این سرزمین چیست؟ زهیر گفت: طف. امام فرمود: نام دیگری دارد؟ زهیر گفت: کربلا. امام فرمود: اعوذ بالله من الکرب و البلا
ام کلثوم علیها السلام نزد برادر آمد و عرض کرد: برادرم این بیابان خوفناک است. خوف عظیمی به من روی آورده. امام فرمود: خواهر جانم! هنگام رفتن به جبهه صفین در همینجا با پدرم فرود آمدیم. پدرم سرش را روی دامن برادرم حسن علیه السلام گذاشت و ساعتی خوابید و من حاضر بودم. پدرم بیدار شد و گریه کرد.
برادرم حسن پرسید: چرا گریه میکنید؟ پدرم فرمود: در خواب دیدم این بیابان دریایی از خون است و حسین در آن غرق شده و فریادرس میطلبد و کسی به فریاد او نمیرسد. سپس پدرم به من رو کرد و فرمود: هنگامی که چنین حادثه ای رخ داد چه میکنی؟ گفتم: صبر میکنم که جز صبر چاره ای نیست.
مرحوم عالم ربّانی حضرت آیت الله وجدانی فخر نقل فرمودند:
در یکی از سالها بعد از ظهر عاشورا، به قبرستان نوِ قم برای قرائت فاتحه رفتم. بعد از قرائت فاتحه متوجه حضور حضرت علامه سیّد محمد حسین طباطبایی در گوشه ای از گورستان شدم. لذا حضور معظم له شرفیاب شده و عرض ادب نمودم. آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمودند:آقای وجدانی امروز چه روزی است؟ عرض کردم روز عاشورا. فرمودند: آیا میبینی که تمام موجودات چون آسمان و زمین و جمادات همه در حال گریستن به سید الشهدا(ع)هستند؟
من از این گفته اش تعجب نموده و مبهوت ماندم و فهمیدم که او خبر از حقایق هستی می دهد. در همین حال آن بزرگوار خم شد و سنگی را از روی زمین برداشت و آن را با دست مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد. ناگهان با این چشمان خودم خون را در میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق در تماشای آن بودم وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حضرت علامه از قبرستان رفته بودند و من در تنهائی به نظاره آن سنگ خون آلود مشغولم.
منبع: سوگنامه آل محمد (ص) ، محمد مهدی اشتهاردی