اعتکاف یعنی بهانه وصل
ساعاتی پیش اعتکاف ، در حالی که دل همه معتکفین چند صباحی با مسجد و راز و نیاز گره خورده بود پایان یافت ،
لحظه های آخر را نمی شد توصیفش کرد …. یکی گریه می کرد ، یکی مناجات … خدای من …از آن روز که نهال کوچک و ناتوان وجودم را در عالم خاک کاشتي و به مهرباني آبياري کردي، تا امروز که اندکي پاگرفتهام و جوانهاي زدهام، هميشه و هر لحظه تنها تکيه گاهم به تو بوده است. چه بسيار لحظهها که اين تکيهگاه محکم را از ياد بردهام و دلم از سختيهاي خاک لرزيده و فرو ريخته است، امااین سه روز آمدها بودم تا اين تکيهگاه محکم و استوار را بيشتر باور کنم و با نزديکتر شدن به تو، وجود ضعيف خود را به محور پايدار و استوارِ وجود تو بيش از پيش تکيه دهم، بدان اميد که هرگز فرو نيفتم. پس اي عزيز! لحظهاي مرا به خود وامگذار.
ريشههاي تازه در خاک دواندهام و جوانههاي تازهام را رو به خورشيد وجودت گرفتهام.
اما دور از تو در خاک بودن سخت است. آفت بسيار است و نهال وجود من نازک و نحيف.
توفانها ميوزند و من بيتو، بيتکيهگاهم. محتاج دمي خلوت با تو هستم تا برويم، تا استوارتر شوم، تا پا بگيرم.
ميخواهم از امروز حصاري بسازم، بين خودم و هر چه غير توست. بين خودم و همه بادها، توفانها و آفتها. ميخواهم که در حصار کوچکم، تو باشي و من، من باشم و تو، تو بتابي و من رشد کنم. من تو را بخوانم و تو نگاهم کني، تا فردا که گاهِ ثمردادن فرا ميرسد، ميوه وجودم بوي خوب تو بدهد.
دلِ جوان ِ مرا بنگر. هنوز آنقدر زمان بر من نگذشته که دلم رنگ و بوي دنيا بگيرد. هنوز دلم آبي است و چشمم بوي آسمان ميدهد. آه که غبار دنيا چه زود و چه سخت دلها را کدر ميکند. اي مهربان پاک من! سه روز مرا به سوي خود خواندی و در خانهات مهمان کردی،و آبشار رحمتت، همان اندک گرد وغبار دنيايي را هم كه بر دلِ جوانِ من نشسته بود، پاك کرد و از بين برد. نميخواهم با گذر جواني، رنگ آبي دلم خاکستري شود. ان شا الله
دلت پاک باشد، کافی است!
آن کسی که تو را خلق کرده است، اگر فقط دل پاک کافی بود، فقط میگفت:
«آمنـــوا» اینکه کنار «آمنـــوا» گفته:«آمَنُـــوا وَ عَمِلُوالصَّالِحـــات»
یعنی هم دلت پاک باشد،هم کارت…
فکر کردیم بدون تو، برجهای بلند می سازیم و دل آسمان را می خراشیم و به خدا می رسیم! قدرت میاوریم و بی نیاز می شویم!
فکر کردیم بدون تو، جهان را با آرزوهای «دل خوش کنکِ» چند روزه می گردانیم.
فکر کردیم می توانیم به این دنیای شلوغ و پر فریاد و هیاهو به انسان خسته از کار و عادت و همهمه، لختی سکوت هدیه کنیم! لختی خلوت! لختی سکون!
فکر کردیم می توانیم به عشق، رنگ هوس بزنیم و در قلبهای صادق جایشان دهیم!
فکر کردیم می شود دو روزه ی دنیا را سر در گریبان «بی خبری» فرو ببریم و آتش گرفتن جسدها بیجان انسانها و گلوله باران شیعیان را، با نشاط و سرگرمی به باد فراموشی بسپاریم!
فکر کردیم می توانیم جای خالی روح بزرگ تو را با هزار شبح تکه شده و خرد پر کنیم.
فکر کردیم…نه! فکر «آه» مادران داغ دیده ی رنج دیده را نکردیم!
فکر می کردیم،
اما نشد!
نتوانستیم!
کم آوردیم!
اکنون برای بخیه ی زخم های بی شمار محبت،
برای غلبه به آسمان خراشهای زور،
برای نوازش بر سر احساس های مرده و تلخ،
برای کندن گور جنگ و خونبازی،
برای دقایق رویا شده ی خلوت و سکوت،
برای مشتی آرامش
به تو نیاز داریم!
اینک!
پس از گذشت قرنها آشوب و بلا،
اعتراف می کنیم:
کم آوردیم،
تو را میان جهان…
وبلاگتون زیباست. موفق باشید.
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب