تو و خلوت غار و خدا
روزهای بهاریِ ایمان، در خزانِ خرافات و غفلت، دست و پا می زد و نغمه بندگی فرزندان اسماعیل، در قهقهه شوم شیاطین، می پژمرد.
سالها می گذشت و چشم انتظاریِ کعبه، برای حج عارفانه ابراهیم خلیل، در حضورِ سردِ بتان سنگی، غریب می ماند.
چه دختران بی گناه که در گورِ جهل پدران خود خفتند و چه بردگان و پابرهنگانی که زیر تازیانه ستم سلاطین، آهسته و بی صدا پوسیدند!
همه آن چهل سال، تنها نیایشها و دلگویه های تو بود که در پوستِ نازک شب رشد می کرد و بر تمام خشت هایِ مکه، طراوت حضورِ خدا را می رویاند. مهتاب فیروزهای زمزمه های تو بود که از کنج خلوتِ غار حرا بیرون می تراوید و تا آسمان تنها و بی پناه مکه، قد می کشید.

سلام ممنون میشم تو این وبلاگتون هم وبلاگ منو کامل لینک کنید تشکر
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب