روزهای صورتی
هرگز تو را نداشته ام اما به تو مینویسم تو که هر لحظه بودنت را نفس میکشم:
چند سال پیش وقتی پدرتو باعشق برای ادامه ی راه زندگیم انتخاب کردم به تو و آیندت فکر میکردم و مطمئن بودم که یه روز بخاطر داشتن همچین پدری ته دلت خوشحالی و خدارو شکر میکنی…
بنویسم که بدونی من و بابایی از همون اول اسم تورو زینب گذاشته بودیم و هر وقت از تو حرف میزدیم ازفکر حس ناآشنا ولی شیرین داشتنت ته دلمون غنج میرفت…
اسمت رازینب انتخاب کردیم تا زینبی تربیتت کنیم تا تو زینب گونه زندگی کنی .
بنویسم که بدونی همیشه وقتی از پیچ کوچه میپیچیدم خودمو تورو میدیدم که از در خونه بیرون میایم…موهای فرفریتو (که به بابایی رفته)خرگوشی بستم و توهم کیفتو که پراز عروسک کردی روی دوشت انداختی و به زحمت باخودت میاریش تا سوار ماشین بشی و منم زیر لب بهت غر میزنم که زینب این همه عروسکو واسه چی دنبال خودت میاری مامان؟!
گفتم کیف…
هروقت از جلوی مغازه های کیف فروشی بچه گونه رد میشدم مکث میکردم و کیفارو نگاه میکردم و باخودم میگفتم یعنی میشه منم یه دختر داشته باشم که براش ازینا بخرم..؟!
ته دلم همیشه یه ترسی هست ازینکه خدامنو لایق داشتن تو ندونه
دخترم سبزترین بهار من اون زمانیه که تپش های قلب تو ، تو خونه دلم شکوفا بشن و صدای نفسات با صدای نفسای من و بابات هم نوا بشه و زمانی که وجودت را در وجودم حس کنم اینجوری برات دعا میکنم:
خدایا !
بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او!
پس قرارده بی نیازی درنفسش ! یقین دردلش !
اخلاص درکردارش! روشنی دردیده اش! بصیرت درقلبش !
و روزى پر برکت در زندگیش.
پ.ن:
دلم چقدر دختر می خواهد. روزام بی “سحر"، شبام بی “مهتاب"، آسمونم بی “ستاره” و زندگی بدون “آرزو” ممکن نیست.
#نامه_ای_به_دخترم
زیباست
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب