حسبی الله...
داشتم در قبرستون خیالم قدم میزدم و به عکس ها و اسم هایی که روی سنگ قبرها نوشته شده بود توجه میکردم . همین طوری که سرم پایین بود و به زمین خیره شده بودم یک لحظه احساس کردم صدای پا اومد برگشتم ببینم که پشتم کیه . فقط یه برگ بود که با لمس کفشهایم به خش خش افتاده بود .
همین طوری که سرم بالا بود به اطرافم نگاهی انداختم تا چشم کار میکرد قبر بود و قبر . سر ظهر بود . باد می وزید و جز صدای باد چیزی دیگری نمیشنیدم. باد که قطع میشد . سکوت سنگینی فضا را پر میکرد. دوباره سرم را به پایین انداختم و به راهم ادامه دادم . وای خدای من ! چقدر قبر اینجاست. یعنی همشون یه روزی مثل من و تو زنده بودن ؟! اونها هم همشون مثل من و تو فکر میکردن که همیشه زنده هستند و سعی میکردند که از یاد مرگ فرار کنند؟!
صفحات: 1· 2
سلام دوست عزیز
عیدتان مبارک
خاطره آموزنده ای بود.
موفق باشید.
……………………………………
پاسخ:.
سلام دوست خوبم
عید شما هم مبازک
ممنون از حضورتان
در پناه حق
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب