اشک های بی صدا .....
پدرم مرد. همه چیز در یک لحظه وبه همین کوتاهی اتفاق افتاد.پدرم مرد و وقتی تمام غرور او لای کفن سفید داخل یک قبر کوچک جمع شده بود من مفهوم کوچک بودن دنیا را با تمام وجودم حس کردم.
پدرم مرد اما بازهم خورشید طلوع کرد و دوباره ماه درخشید . کودک همسایه متولد شد. آسمان بارید. ماشین عروس از کنارم گذشت … .
پدرم مرد و هیچ چیز تغییر نکرد …. زندگی همچنان جاریست. مادرم میگه : دلم برای روزهایی که بابات بود تنگ شده گلوم بغض میکنه و یادم میاد خیلی وقته دل منم تنگ شده اما به خاطر دلداری به مادرم به روی خودم نمیارم.
می پرسه:چند روزه ندیدیمش؟ صورتم رو بر می گردونم تا اشکامو نبینه .
میپرسه : تو دلت تنگ نشده؟ پشتمو می کنم به مادرم و سرم رو به کاری گرم می کنم تا صورتمو نبینه اما دلم میخواد هوار بکشم آهسته میگم:نمی دونم.بابارفته و ما زندگی جدیدی داریم. میاد پشت سرم و دستشو میزاره روی شونم و من به دنبال بهانه ایی میگردم و از آنجا میرم از نگاهش دور میشم. اشکهام فرصت خودنمایی پیدا میکنن….
بابا جونم میدونم که میخونی……
فدای چشمای مهربونت فدای دستات فدای صدات چه دلتنگم بابا…… خدا کمک کن بتونم دوباره رو به راه شم گمون کنم اگه بخوای به من عنایت کنی بهتره با داغ دلم نذاری تنها باشم شاید که بعد از پدرم نفس بمونه اما امید من به این همیشه بودنه خدامه باور نمیکنم که بی پدر شدم بی تو مگه میشه زندگی کرد با رفتنت هستی من هم سوخت کاش وجود بی مقدارمن حذف میشد به جای گلی مثل تو…
دیگه از 5 شنبه از جمعه متنفر شدم چه قدر بیچاره ام که حتی نمیتونم مثل مامان اشک هامو نثار سنگ قبرت بکنم.
خدایا خلاصم کن…….
بابای نازنینم عاشقانه دوستت دارم و دستای مهربونت رو با تمام احساسم میبوسم .رفتی و تنهام گذاشتی … دلم پر میکشه برا یه لحظه دیدنت…..
خدا رحمتت کند……………………………..
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب